پاریس برای مظفرالدینشاه یمن نداشت
فرزانه ابراهیمزاده
«مظفرالدینشاه» از همان زمانی که جای پدر به تهران میآمد تا زمام امور را به دست گیرد که شاه بابا به فرنگ برود، قصد کرده بود اگر به تاج برسد، حتما سری به آن بهشتی که ناصرالدینشاه تعریفش را کرده بود، بزند.
هرچه شاه شهید برای رفتن به خارج نیاز به توضیح دادن به کسی نداشت، پسرش مظفرالدینمیرزا برای رفتن به سفر خارجه باید به همه مملکت توضیح میداد. اما او برخلاف پدر دلیل خوبی برای رفتن به سفر داشت؛ بیماریهای متعددش مهمترین بهانه بود که طبیبان داخلی، سفر فرنگ و دیدار پزشکان در بیمارستانهای مجهز اروپا را تجویز کنند. تنها یک مشکل وجود داشت؛ اینکه خزانهای که تحویل گرفته بود، قبل از رسیدنش به پایتخت برای امتیاز و استقراض خارجی برای خرج سفرهای شاه قبلی خالی شده و آنچه برای مظفرالدینشاه مانده بود، قرضهایی از اقتصادی ورشکسته و مردمی گرسنه بود.
با این حال شاه بیمار قصد سفر فرنگ داشت و باید این قصد عملی میشد. وقتی از «امینالدوله» برای گرفتن قرض خارجی و تامین هزینههای سفر ناامید شد، بار دیگر «اتابک اعظم» صدراعظم پدرش را احضار کرد و از او خواست تا هزینههای سفر را تامین کند. اتابک با روسها وارد معامله شد و در قبال دادن امتیازات و بهره طولانی و سنگین، وامی برابر دو میلیون لیره گرفت؛ وامی که البته بعدها باعث وقایعی شد که مهمترین آن آغاز جنبش مشروطهخواهی بود.
مظفرالدینشاه بعد از دریافت این وام شال و کلاه کرد و مانند ناصرالدینشاه از راه انزلی به سمت سنپترزبورگ و بعد به اروپا رسید. اما این پاریس که شاهبابا عاشقش شده بود، برای مظفرالدینشاه اصلا یمن نداشت. او در روزی که به قصد کاخ «ورسای» و «تویلری» و موزه «لوور» رفته بود، نزدیک بود ترور شود.
شرح این ترور را خودش البته به شکل جالبی در «سفرنامه مبارکه شاهنشاهی مظفرالدینشاه» توضیح داده که میخوانیم: «امروز که ششم توقف ما در پاریس است، واقعه عجیبوغریبی روی داد که فضل خداوند تعالی شامل حال ما شده، به خوشی برگزار نمودیم. امروز مسیو دلکاسه وزیر خارجه فرانسه ما را به ورسای دعوت کرده است و باید به آنجا برویم. صبح عکاسی آمده چند قسم عکس ما را انداخت، بعد خبر کردند کالسکه حاضر است، آمدیم پایین سوار کالسکه شدیم. در کالسکه جناب اشرف، صدراعظم پهلوی ما نشسته و وزیر دربار روبهروی ما و جنرال مهماندار روبهروی صدراعظم پهلوی وزیر دربار بود. سایر نوکرها هم در کالسکههای دیگر عقب سر ما سوار شده، آمدند؛ چون سابقا به سعدالدوله وزیر مختار خودمان که در بلجیک اقامت دارد، سپرده و فرمایش داده بودیم که چند قسم اتومبیل پیدا کرده، بیاورد ابتیاع شود. در این اثنی دم کالسکه آمده عرض کرد اتومبیلها حاضر است، پرسیدیم کجاست، عرض کرد در بیرون باغ جلوی خیابان نگاه داشته، از در باغچه که بیرون آمدیم، توی کوچه به رسم معمول زن و مرد زیاد به جهت دیدن ما ایستاده بودند و هورا کشیدند، ما هم جواب دادیم. قدری که آمدیم خیابان دیگری است که میپیچد به طرف بوادبولن برود، از پشت همین باغچه که عمارت منزل ما در آنجاست، هنوز زیاده از صد قدم دور نشده بودیم که دیدیم یک طرف خیابان اتومبیلها را نگاه داشتهاند. چشم به طرف آنها انداخته، تماشا میکردیم، یکدفعه دیدیم صدای وزیر دربار بلند شده با شخصی گلاویز گردیده است. نگاه به این طرف نموده، دیدیم شخص شقی خبیثی پهلوی کالسکه ما ایستاده، یک دستش را به دم کالسکه ما که سرش باز بود، گرفته و در دست دیگر طپانچه دارد و سر طپانچه را روی سینه ما گذارده، میخواهد آتش بزند. وزیر دربار در کمال جلادت و قوت بند دست او را گرفته، فشار سخت داده، دست این خبیث را از روی سینه ما رد کرده، سر طپانچه را به هوا نگاه داشت و خودش هم برخاسته میانه ما و او حائل شد که اگر خدای نخواسته تیر رها شود، به ما آسیبی نرسیده، خودش هدف تیر شود و آن خبیث بدذات هرچه زور آورده و با دست دیگرش دست وزیر دربار را به سختی میفشرد که بلکه دست او را ول کند، وزیر دربار در نهایت قوت قلب مانند شخص از جان گذشته دست او را از ما رد کرده، مانع اقدام او بود. این خبیث از سوءقصدی که برای ما داشت، چون مایوس شد، طپانچه را طوری کشید که محاذی چانه وزیر دربار رسید و خواست آتش بدهد، ولی حسن اتفاق این بود که در همان وهله اول وزیر دربار انگشت خود را پشت پاشنه چقماق طپانچه انداخته بود که هرچه پاشنه را این خبیث میکشید و فشار میداد تیر درنمیرفت. آخر پس از کشمکش و تقلای زیاد وزیر دربار طوری دست او را به قوت فشار داد که طپانچه را ول کرده به دست وزیر دربار آمد و از عقب پلیسها که ولوسپید سوار بودند و مخصوص مواظبت حال ما همهروزه همراهاند و در این معرکه یکی از آنها خواسته بود به عجله برسد از ولوسیپد زمین خورده بود، خود را رسانیده از عقب یقه مردکه را گرفته، کشید و او را به زمین انداخته گرفت و نگاه داشت و ما با کمال قوت قلب که به فضل خدا داشتیم، ابدا بیم و وحشت نکردیم، اما جناب اشرف صدراعظم و جنرال مهماندار از بابت حال ما خیلی مضطرب و متوحش شده بودند.
مردم شهر و زن و مرد تماشاچی هم که از اول دیده بودند این مرد از میانه صف جدا شده، به طرف ما میآید، خیال کرده بودند که دسته گلی یا عریضه میخواهد به ما بدهد، وقتی که کشمکش و درآویختن وزیر دربار را با او دیده و طپانچه رولور ۱۰لوله را در دست او دیدند که در نهایت جلادت و رشادت از مردکه گرفته و از شدت خوشحالی و سرور طپانچه را تکان میدهد، اسباب هیجان غریبی در میانه مردم شده، یکدفعه فریاد آنها بلند شد که ویولوشاه ویولوشاه (زندهباد پادشاه ایران) و بنا کردند فریاد خوشوقتی و شادیانه کردن و جماعتی رو به طرف این خبیث هجوم آوردند که او را از دست پلیس گرفته، بکشند و همین جا قطعهقطعه نمایند، اما چون در اینگونه موارد باید پلیس به دقت تحقیقات تفتیشات نماید که این شخص کیست و قصدش چیست، آیا همدستی هم دارد یا منحصر به خود اوست و آیا تحریک کسی بوده است یا خیر که مبادا عقبه داشته باشد و منبعد هم فسادی نمایند، لهذا پلیس بهزودی او را از چشم مردم غایب کرده، بردند در عمارت ما حبس کنند تا بعد چه شود و خود ما در حالتی که از این مهلکه و خطر به این بزرگی به فضل خداوند تعالی به سلامت مستخلص شد، به جای اینکه ضعف حال یا پریشانی خیالی همرسانیده تا تصور مراجعت به منزل نماییم، به کالسکهچی فرمودیم بدون معطلی رو به ورسای برود و راندیم، ولی باید دانست که تمام مدت این واقعه آنقدر طولی نکشید و این مردکه چنان به عجله آمد که هیچکس ملتفت نشد جز وزیر دربار که الحق نان و نمک و حقوق تربیت ما حلالش باد، به کمال جلادت و چابکی دست او را رد کرده، خود را به طرف ما انداخت و حائل میانه او و ما شد و بعد مکرر آن خبیث خواست حال که دستش به ما نمیرسد، خود وزیر دربار را بزند و در حقیقت وزیر دربار در این مقام از جان گذشته خود را فدای ما کرده بود، ولی خداوند تعالی که همیشه امید ما به فضل و عنایت اوست، هم ما و هم وزیر دربار را حفظ فرمود، دیگر معلوم است در این حال چه خرمی و نشاطی از سلامت ما برای همه حاصل است. جناب اشرف صدراعظم هم که با ماست، این واقعه را دیده، معلوم است که ابتدا چقدر متوحش شده و حالا تا چه درجه خوشوقت و مسرورند و شکرگزاری به درگاه خدا میکنند که در شهر پاریس و این همه بعد مسافت به خاک ایران و مملکت خودمان للّه الحمد هیچ آسیبی به ما روی نداد. جنرال مهماندار که دیگر از شدت وجد و شعف خودداری نمینمود و معلوم است در حالی که ما در مملکت فرانسه به مهمانی آمدهایم و مقصود دولت و ملت فرانسه همه تکریم ما و تهیه اسباب خوشی و راحت و سلامت ماست، در پایتخت آنها چنین خطر عظیمی از ما گذشته و اسباب تاسف و ندامت برای آنها رخ نداد، چقدر شاکر و مسرور میشوند؛ خاصه این شخص که خودش مهماندار ماست و بسیار مرد خوبی است.»
این شخص جوانی ۲۲ساله، آنارشیست به اسم «فرانسوا سالسن» بود. البته این ماجرا به خیر و خوشی به پایان رسید و مظفرالدینشاه بابت فداکاری اتابک لقب اتابک اعظم را به او داد و به مسیو «دلکاسه» حمایل اعطا کرد. بعد هم همراه اتابک رفت جلوی دستگاه سینماتوگراف هی رژه رفت و هی سینماتوگراف تصویرش را گرفت و او آنقدر ذوق کرد که شهریورماه که به تهران رسید، نخستین دستگاه سینماتوگراف را به ایران آورده بود. روز ترخیص این اسباب یعنی ۱۱ شهریور ۱۲۹۱ خورشیدی در ایران روز سینما نام گرفت و آن فیلمها که از کاخ گلستان کشف شدند، توسط «شهریار عدل» به فرانسه برده و در مرکز ملی فیلم فرانسه احیا و قابل پخش شد.
*عکسهای بیشتر، چاپ شده در نشریه
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است